بشـری 27

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست

بشـری 27

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست

بایگانی
عکس نوشت: مثل روز اول

من برای خودم مردی شدم ولی مامان فکر می کند که هنوز یک پسرکوچولوی بی دست و پا هستم. هرجا می روم دنبالم می کند. دلواپسی آدم بزرگ ها را دوست ندارم. وقتی می توانی راه بروی و حرف بزنی یعنی برای خودت مردی شدی. کاش مامان و بابا این را بفهمند که مثل نی نی کوچولوها با من رفتار نکنند. باز خوب است که جلوی مردم، آبروریزی نمی کنند هی مرا بغل کنند. وقتی برای یکی کفش می خرند، دیگر معنی ندارد که بغلش کنند. این کفش ها را هم بابا برایم از دور بست خریده. یک وقت فکر نکنید که من با کفش روی فرش هایتان راه می روم آقاجان! نه، من برای خودم مردی شدم و می فهمم که آدم نباید با کفش خاکی روی قالی راه برود ولی خب این کفش ها، نوی نو است و برای حرم خریدمشان. صحن هایتان هم که از تمیزی برق می زند و آدم دوست دارد که با کفش نو، رویش راه برود تا ته کفشش مثل روز اول تمیز بماند.الان هم می روم وضو بگیرم که مثل یک مرد، توی حرمتان نماز بخوانم. بین خودمان بماند، بعد از اینکه از حرم بیرون رفتیم می روم بغل مامان، نه اینکه فکر کنید برای خودم مردی نشدم، نه! دلم می خواهد دفعه بعد که آمدیم حرم با کفش های نو، توی صحن ها و روی قالی های حرم قدم بزنم، می خواهم ته کفشم تمیز بماند درست مثل روز اول!
عکس: علی اصغر صمیمی
متن: زهره کهندل
سیده گمنام
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
عکس نوشت: تحویل پرواز

زیر ایوانی از نگار ایستاده، دست بر روی سینه، سلام می دهد. چشم به حجمی از نور طلایی رنگ دوخته که در زیر آسمان آبی گسترده تر می شود. 
کبوتری بال می زد، آرام و سبک از روی سرش پرواز می کند. نسیم جابه جا می شود. ثانیه ها تکان می خورند. لحظه ها را می تکاند. غبار بر می خیزد و دور می شود. ایستاده هنوز در جا پای دقایق آخر. 
سال تمام می شود و کبوتر به دایره نور می رسد. رنجی از دل پر می زند و حزنی در آن حوالی می نشیند. از این حزن، غمی ندارد؛ حزن شیرینی ست. این را چشم های پرنده خوب می داند. حالا او همه حواسش را داده به پرنده. بال های نو در هوای نو باز می شوند. با این پرها، پر زدن در امتداد این نور، کار ساده تری خواهد بود. سال را می تکاند، خانه را. حالا او تحویل می شود.

متن: مینا چوپانی
عکاس: مسعود نوذری
سیده گمنام
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطره تکان دهنده از زبان دوست شهید علی خلیلی در آن حادثه تلخ

وقتی ضارب علی را با چاقو زد ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم، 
پیرمردی آمد وگفت: 
خوب شد؟ همین رو میخواستی؟ به تو چه ربطی داشت؟ چرا دخالت کردی؟
علی با صدای ضعیفی گفت: 
حاج آقا فکر کردم دختر شماست،من از ناموس شما دفاع کردم...

سیده گمنام
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯﻣﺎﻥ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽﮐﻨﺪ،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮑﻦ !!..

"ﺯﻣﺎﻥ "
ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ،
"ﺯﻣﺎﻥ "
ﻗﯿﻤﺖ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
"ﺯﻣﺎﻥ "
" ﻋﺸﻖ " ﺭﺍ ﺍﺯ " ﻫﻮﺱ "ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ،
ﻭ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ،،،،،،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮑﻦ !!!..
"ﺯﻣﺎﻥ "
ﻫﺮﮔﺰ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ! !

. . . .

سیده گمنام
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
شهید مرتضی آوینی :
بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را ،
بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند 
راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است.
سیده گمنام
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ

صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ

فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کُلِّ ساعَهٍ

وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً

حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَک طَوْعاً

وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا

یـا مهـدی ادرکـنی
سیده گمنام
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


آهــــای نـور کجــایـی !؟!؟!!

ما که خوابیم و سخته اومدن، تو کــمک کـن...

یا مهدی ادرکنی...

سیده گمنام
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

سیده گمنام
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر